یادی از پدربزرگ (6)
نیمه های شب ، توی عالمِ خواب و رویا ، پدربزرگم را دیدم که در حالِ بالا انداختن آجر بود . گفتم چکار میکنی پدرجان ؟ انگاری گفت : اُفتادیم توی کار ساخت و ساز ! . گفتم : ساخت و ساز چی ؟ گفت : مسئولان این دنیا ، تصمیم گرفتن یه دادگاه مخصوص ایرانی ها بسازند . گفتم : آخه چرا ؟ گفت : آخه اونقدر ی ، اختلاس ، دروغ ، دو دره بازی ، سه دره بازی ، خیانت ، جنایت و غیره توی ایرانی ها زیاد شده ، که اینجا تصمیم گرفتن یه شعبه دادگاه فقط مخصوص شما ایرانی ها بزنن .
گفتم : حالا چرا دارن از شماها برای ساخت و ساز استفاده میکنن؟ گفت : آخه از روزی که هدفمندی یارانه ها انجام شده ، شما ها دیگه یه تیکه نون هم برای ما خیرات نکردین . این شد که ما گفتیم خودمون به دادِ خودمون برسیم . اینجا در قبال کار ، هم آب و غذا بهمون میدن و هم 5 تا سهمیه ی حوری در ماه داریم . گفتم : 5 تا کافیتونه ؟ گفت : نه بابا ، کفاف بیست روزمون هم نمی کنه . بقیه روزها می شینیم با حاجی معدلی ، مِنچ بازی میکنیم .
سپس پدربزرگ ، رو به من کرد و گفت : حالا تو چرا اینقدر گرفته ای ؟
گفتم : چی رو گرفته ام پدر جان ؟
گفت : نه ، منظورم اینه که چرا اینقدر توی خودتی ؟
گفتم : پس توی کی باشم پدر جان ؟
گفت : مرتیکه ی چارشاخ ، منظورم اینه که چرا حالت اینقدر گرفته هست . چرا افسرده و بی حالی ؟
گفتم : دست روی دلم نزار پدر جان . امان از این زندگی .
چشمانش را به چشمان من دوخت و گفت : زندگی همینه دیگه پسرم . زندگی ما هم بیشتر از اینکه بر وقف مراد بگذره ، بر تخمِ مراد گذشت .
گفتم : پس لعنت به این زندگی .
گفت : نه پسرم . زندگی قشنگه . بستگی به این داره که خودت رو چقدر به خریت بزنی .
گفتم : در این زمینه (خریت ) مشکلی ندارم !
خندید و گفت : آفرین پسرم ! سخت ترین مرحله توی درمان بیشعوری ، همون مرحله ی اوله ، یعنی پذیرفتن بیشعوری . خوشحالم از اینکه تو این مرحله رو با موفقیت گذروندی .
، ,گفتم , ,توی ,؟ ,ها ,گفت نه ,؟ گفت ,و ساز ,پدر جان ,؟ گفتم
درباره این سایت