محل تبلیغات شما



   یادداشت هایی از سفر به مای (1)   

 

روز قبل از سفر :
ساعتِ ۷:۳۰صبح ، پروازمان به تهران رسید (از شیراز) . پروازمان به مای ساعت ده و نیمِ شب بود . برای پُر کردنِ این زمان ، به حرم امام رفتیم .

 از قبل با هتلِ آفتاب که در جوارِ حرم واقع شده بود هماهنگ کرده بودم برای اسکان (به دلیل نزدیکی اش به فرودگاهِ امام ) . ولی هتل با اسکانِ فقط چند ساعته ی ما موافقت نکرد . از طرفی، برگشتن به داخلِ تهران و پیدا کردنِ هتل هم با ساکها و بچه و خستگیمون ، کارِ عاقلانه ای نبود . پس وسایلمون رو تحویلِ صندوق امانات دادیم و خودمان به داخلِ صحنِ حرم ، پناه بردیم . 
شیک و چشم نواز بود . خیلی !


به ضریح رسیدیم .عرضِ سلام و ارادتی کردیم خدمتِ امام (ره) . پس از دقایقی دعا و نثارِ فاتحه ای به روحِ آن بزرگمرد ، به گوشه ای خلوت خزیدیم و استراحت کردیم . خانمم آن سوی صَحن (ویژه ی خواهران) و من این سو . وآقا آرینِ شیطون هم وسطِ صحن ! داخلِ حرم ، خلوت بود و فقط سر و صداها و شیطنت های آرین ، جلب توجه میکرد . ما هم خسته بودیم و دیگه نایی برای دنبال کردن و مراقبتِ از این پسر نداشتیم . سه چهار بار پاهاش سُر خورد و با سر به کاشی های کفِ حرم خورد . خیلی ترسیده بودم . دیگه اصلن امیدی نداشتیم بچه ام از حرم ، سالم بیرون بره. 


بیکاری و خستگیمون و شیطنتهای آقا آرین باعث شده بود زمان به کُندی بگذره برامون . به جانِ جَدّم باور کنید هر بار بعد از کلّی این دست و اون دست کردن ، به ساعت که نگاه میکردیم میدیدیم همش ۱۰ دقیقه گذشته ! دقیقن هر بار ۱۰ دقیقه! 
اصلن شده بود طولانی ترین روزِ عمرمان! 
خودمون رو ساعتها بیرونِ صحن ، مشغول میکردیم و وقتی میومدیم داخل ، میدیدیم همش ۱۰ دقیقه گذشته ! میدونید ؟ ۱۰ دقیقه. 
اصلن احساس میکردیم امام ، جلو زمان رو گرفته ( تیش رو گرفته ) و نمیزاره بره جلو! 
احساس میکردیم امام یه جورایی داره ما رو مجازات میکنه ! آخه چرا مجازات ؟! مگه ما چکار کرده بودیم ؟ حتی تا آخرین لحظه ها هم به آرمان هایش پُشت نکرده بودیم بخدا .

 به هر بدبختی که بود ساعت ۶ عصر شد . برای ما ۶۰ ساعت گذشته بود تا به اینجا !

دیگه طاقتم سَر رفته بود. 
رفتم هر دو دستم را گرفتم به ضریح . مُحکم . فِیس تو فِیس . گفتم ببین امام جان ، من نمیدونم چی قبلن بینِ من و شما گذشته . ولی هر چی بوده ، گذشته . بیا و مثلِ همیشه ، مردونگی کن و کوتاه بیا و این "زمان" رو رها کن !
یه احساسی بِهم دست داد که امام ، راضی شده . نگاه کردم به ساعت و دیدم اِه ! به همین زودی ۱ ساعت گذشته و شده ساعتِ ۷ شب !

 

اشکِ شوق در چشمهام حلقه زد . دیگه وقتِ رفتن بود . نمازِ جماعتِ در معییتِ سید حسن نوه امام را نیمه تمام گذاشتیم (نماز عشا را فُرادا خواندیم) ، زنگ زدم به تاکسی اِسنپ ، و رفتیم به سمتِ فرودگاهِ بین المللی امام .

به فرودگاه رسیدیم . این هفتمین یا هشتمین باری بود که سر و کارم به این فرودگاه میفتاد . به جز علافی و شب زنده داری در این فرودگاه ، ذهنیتِ دیگری نسبت بهش نداشتم .

بالاخره پس از انجامِ مقدماتِ فرودگاهی ، ساعت ۲۲:۳۰ پروازِ هشت ساعت و نیمه ی ما به سمتِ کوالالامپور آغاز شد .

.

.

.
بقیه ی عکسها و تصاویر سفرم به مای را میتوانید در پیج اینستاگرامم ببینید :

www.instagram.com/mohammad.farahmandfar

 

www.instagram.com/atlasi2016

 


 

     جای بم  هنوز هم درد می کند      

   امروز، چهاردهمین سالگرد زله ی بم بود. زله ای که شهری را - و بلکه نسلی را - نابود کرد.

 ما چند روز بعد از زله، بعنوان امدادگر ، وارد بم شدیم.

مجالِ این نیست که به بیانِ مشاهداتم از آنچه که دیدم بپردازم ، اصلن حافظه ام هم یاری ام نمی کند .

  آنچه را در بم دیدم ، بی شک  ، یک تراژدی تمام عیار ، باورنکردنی و فراموش ناشدنی بود که درک و تحملِ آن ، فراتر از تصورات و تحملاتِ انسانی بود . هنوز هم این تراژدی ، دامنِ این عزیزانم را گرفته . . .

پ. ن ۱ : مادرم اون چند روز رو شیراز بودند و خبر نداشتند که من بم هستم . ظاهرن یه شب که ایشون داشتند پخش زنده ی دعای کمیل با اجرای آقای آهنگران از مسجد جامعِ بم رو از شبکه ی سه نگاه میکردند  متوجهِ حضور من در آن جمع شده اند ! ظاهرن دوربین شبکه ی سه ، چند ثانیه ای را روی من زوم کرده  و مامانِ ما هم شوکه شده بودند که این پسر ، اونجا چکار میکنه . 

 

 

 


             زندگینامه پسرم  آرین             

    آرین فرهمندفر  فرزند محمد، در بیست و سوم آذرماهِ سال ۱۳۹۵ شمسی برابر با ۲۵ ربیع الاول سال ۱۴۳۸ قمری، در یک خانواده ی مذهبی، دیده به جهان گشود . پدرش آمیزه ای از تقوا، مهربانی و بردباری و از قِشر زحمتکش جامعه بود ( با دستانی پینه بسته). و مادرش - بانو فریده  نیز بانویی زاهد، مُتشرّع، آشنا با آیات قرآن، احادیث، تاریخ و ادبیات زبان انگلیسی بود و نَسَبِ او از سوی مادر به شیخ رحمانی  از ونِ شَهیرِ شهر می رسید .

   آرین ، نوزادی ریزه میزه و کچل بود و این کچلی اش در روزهای اول تولدش، خیلی به چِشم می آمد اما دیری نپایید که موهای او رشد کردند و موهای دُمبِ اسبی او ، حسادتِ همگان را برانگیخت . . . 

آرین ، پسرکی ساکت، متین و آرام بود و به گواهِ اطرافیانش ، این آرامشش، جذابیت خاصی را به او داده بود . همه او را دوست داشتند ولی پدر - مخصوصن در روزهای اول - احساسِ خاصی نسبت به وی نداشت! شاید پدر ، فرزند دختر را بیشتر می پسندید ! اما در روزهای بعد، چنان خود را در دل‌‌ِ پدر  جای کرد که به درجه ی بالای "نَفَسِ باباش" رسید و حسادتِ اطرافیانش را بر انگیخت . . . 

   شناسنامه ی آرین، دقیقن پنج روز بعد از تولدش صادر شد و در کمالِ شگفتی ، از همان ماه نیز یارانه اش برقرار گردید . . .

  مادرِ آرین مثلِ همه ی مادران دنیا ، سخاوتمندانه تمام وقت و دغدغه و هزینه اش را برای فرزندش گذاشته بود. البته پدرِ آرین هم - مخصوصن در روزهای اول - علاوه بر شب زنده داری، تعویض پوشک  و استحمام بچه ، وظایف دیگری را نیز بر عهده  گرفته بود . یک پدر تمام عیار.  اما  درجه ی جَو گرفتگی پدر، به حدی رسیده بود که به جرأت می توان گفت اگر از لحاظ سخت افزاری، امکانات نه - از جمله سیستم شیردهی - در وی تعبیه شده بود (تاکید مینمایم فقط و فقط سیستم شیردهی  منظور می باشد) ، از شیردهی هم دریغ نمی کرد . . .

  مصرفِ پوشک و شیر خشک توسط آرین ، پدر را به وجد آورده بود و همواره لبخندِ تلخی بر گوشه ی لبانش نقش بسته بود. .


  سلسه ی حوادث پس از تولد آرین ، باعثِ شگفتی پدر، مادر و اطرافیانش شده بود. دقیقن چند روز پس از تولد آرین ، در شهر ، سیل جاری شد و چند روز بعد از آن نیز زله آمد . اما تلفاتی در بر نداشت. . در کمال شگفتی ، چهل روز پس از تولد آقا آرین ، برای اولین بار در تاریخِ انقلاب و منطقه ، برف، باریدن گرفت! و موجبات شادی و شعف و البته شگفتی فراوانِ مردم را فراهم آورد .  در چهل و یکمین روز از تولد آرین، تنها چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بود سونامی بود. به درخواست جمعی از مردم و نیز توصیه ی بعضی از اطرافیان و دلسوزان ، آرین چند روزی از شهر بیرون رفت تا اوضاع کمی آرام شود و خطر دیگری مردم را تهدید ننماید. .

 آرین فرهمندفر در پنجاه و دو روز پس از تولدش ، در شهرِ همجوار ، توسط پزشکی حاذق و چیره دست، ختنه شد و بدین نحو، برگِ زرینی در تاریخ اسلام و انقلاب،  رقم خورد . بعد از اين واقعه ، آرین ، اعتماد به نفسِ بیشتری پیدا کرد به نحوی که چندی بعد و به دعوت جمعی از بزرگانِ شهر، در انتخاباتِ شورای شهر، کاندید شد . البته در روزهای آخرِ قبل از انتخابات ، به نفعِ یکی از کاندیداها - که قبلن ختنه شده بود - انصراف داد که بازتابِ گسترده ای در رسانه ها و مطبوعاتِ ملی و منطقه اي پیدا کرد . 

روزها، چپ و راست می گذشت، و آرین، روز به روز بزرگتر، هوشمندتر  و تواناتر  میشد. . .


در پنج ماهگی ، با پیگیری های پدر ، آرین نیز برای امری مهم و رویایی بزرگ، صاحبِ پاسپورت شد . . . 

در هفت ماهگی بود که آرین بطور اتفاقی و خودجوش و بدون هیچ پیش زمینه ی خانوادگی، نسبت به پخشِ آهنگی شاد در تلویزیون، واکنش نشان داد و با حرکاتی موزون، پدر و مادرش را به وجد آورد و اثبات کرد که  روزگار، جامعه و حکومت ها هستند که افسردگی و غم را در زندگیمان پُمپاژ و  نهادینه می کنند و اِلاّ سِرشتِ آدمی که مشکلی ندارد. .

در ۸ ماهگی، آرین، اولین تلاشهایش را برای راه رفتن انجام داد که شاملِ مواردِ زیر بود : غلت زدن، سینه خیز رفتن، نشستن، روی زانو حرکت کردن، تِلِپ تِلپ راه رفتن، و در نهایت : راه رفتن به سبکِ چارلی چاپلین . .

در آغازین روزهای هشت ماهگی، آرین این کلمات و جملات را می شناخت و به آن، واکنشِ صحیح نشان می داد : کتابت کو؟ (کتابش را می آورد)  توپت کجاست؟ ( توپ رو می آورد) پنکه کجاست!؟ (به پنکه اشاره میکرد) برقص! (استغفرالله)  سینه بزن (متناسب با ایام محرم، با هر دو دست، سینه میزد)  نماز بخون؟ (کُلّن آرین به نمازِ اولِ وقت إهتمامِ ویژه ای داشت و تقلید از نماز خواندنِ پدر و مادرش، کارِ هر روزش شده بود. اصلن همیشه داعِمُ الگوزو بود.) .

۹ ماه از تولد آرین گذشته بود که اولین دندان آقا آرین در دهانش خودنمایی کرد. و سپس دندانی دیگر و دندانی دیگر. ۰  از خصوصیات بارزِ آرین میتوان به سخت کوشی، تلاش و سماجتش برای انجام کار مورد نظرش اشاره کرد. اصلن در حد لالیگا.  در حدی که از او بعنوان اولین نوزادی یاد می شود  که پدرش از او چیزی یاد گرفت. . .

زندگی ادامه داشت و این داستان نیز - انشاألله - ادامه دارد


              یادداشت هایی از سفر به دبی (1)         

یه وقفه ی سی و چند ساله افتاده بود در بازگشتم به دبی . اولین بار ، در دبی بدنیا اومده بودم . 21 آگوست 1980 ساعت 11 و 20 دقیقه ی ظهر .

دوران کودکی ام را آنجا گذرانده بودم و طبیعتا" بعد از سی و چند سال دوری از آنجا ، هیچ ذهنیتی ازش ( از دبی) برام نمونده بود . دوست داشتم برگردم ، و برگشتم !

 

اینکه دبی زمان تولدم چی بوده و الان چی شده ، بماند !

هتل محل اقامت من و همسرم نزدیک به ایستگاه متروی یونیون یا همان اتحاد بود که باعث میشد دسترسی ما به قسمتهای مختلفِ شهر ، آسان باشد . 

 پیست اسکی امارات مول

امارات مال

 

آبشار دبی مال

روز اول ، پدر خانم را که محل کارشون دبی بود در "دی تو دی" ملاقات کردیم و ایشون ما رو بردند شارجه . شهر شارجه و دبی ، دقیقن به هم چسبیده اند و تفکیک آنها از هم ، کار مشکلی است .

این یادداشت در پست های بعدی مفصل تر ادامه خواهد داشت !


              یادداشت های محمد فرهمند                          

سلام دوستان . بعد از مشکلاتی که برای سرورهای بلاگفا پیش اومد متاسفانه مطالب دو سال اخیرم پرید . خیلی برام دردناک بود ! این وبلاگ ، خانه ی من است ، جعبه ی سیاه زندگی ام هست! بگذریم . از امشب قصد دارم وبلاگم را دوباره زنده اش کنم .

 

 


              یادی از پدربزرگ (6)             

   نیمه های شب ، توی عالمِ خواب و رویا ، پدربزرگم را دیدم که در حالِ بالا انداختن آجر بود . گفتم چکار میکنی پدرجان ؟  انگاری گفت : اُفتادیم توی کار ساخت و ساز !  .        گفتم : ساخت و ساز چی ؟     گفت : مسئولان این دنیا ، تصمیم گرفتن یه دادگاه مخصوص ایرانی ها بسازند .  گفتم : آخه چرا ؟    گفت : آخه اونقدر ی ، اختلاس ، دروغ ، دو دره بازی ، سه دره بازی ، خیانت ، جنایت و غیره توی ایرانی ها زیاد شده ، که اینجا تصمیم گرفتن یه شعبه دادگاه فقط مخصوص شما ایرانی ها بزنن .

   گفتم : حالا چرا دارن از شماها برای ساخت و ساز استفاده میکنن؟   گفت : آخه از روزی که هدفمندی یارانه ها انجام شده ، شما ها دیگه یه تیکه نون هم برای ما خیرات نکردین . این شد که ما گفتیم خودمون به دادِ خودمون برسیم . اینجا در قبال کار ، هم آب و غذا بهمون میدن و هم 5 تا سهمیه ی حوری در ماه داریم .      گفتم : 5 تا کافیتونه ؟ گفت : نه بابا ، کفاف بیست روزمون هم نمی کنه . بقیه روزها می شینیم با حاجی معدلی ، مِنچ بازی میکنیم .

 

 

سپس پدربزرگ ، رو به من کرد و گفت : حالا تو چرا اینقدر گرفته ای ؟

گفتم : چی رو گرفته ام پدر جان ؟

گفت : نه ، منظورم اینه که چرا اینقدر توی خودتی ؟

گفتم : پس توی کی باشم پدر جان ؟

گفت : مرتیکه ی چارشاخ ، منظورم اینه که چرا حالت اینقدر گرفته هست . چرا افسرده و بی حالی ؟

گفتم : دست روی دلم نزار پدر جان . امان از این زندگی .

چشمانش را به چشمان من دوخت و گفت : زندگی همینه دیگه پسرم . زندگی ما هم بیشتر از اینکه بر وقف مراد بگذره ، بر تخمِ مراد گذشت .

گفتم : پس لعنت به این زندگی .

گفت : نه پسرم . زندگی قشنگه . بستگی به این داره که خودت رو چقدر به خریت بزنی .

گفتم : در این زمینه (خریت ) مشکلی ندارم !

خندید و گفت : آفرین پسرم !  سخت ترین مرحله توی درمان بیشعوری ، همون مرحله ی اوله ، یعنی پذیرفتن بیشعوری . خوشحالم از اینکه تو این مرحله رو با موفقیت گذروندی .

  


    هفت سال بعد از بیست و هفت سالگی !  

  نزدیکی های ظهرِ یکی از روزهای تعطیله . به سختی از خواب بیدار میشم . بنظرم خوابیدن زیر پتو با کولر روشن ، یکی از معدود لذتهایی هست که اسلام یادش رفته حرام اعلام کنه . امروز بنا بر روایتی سالروز تولدمان است . هفت سال پیش در چنین روزی بیست و هفت ساله شدم ! 

 یادمه از بچگی 1 ستاره را نشون کرده بودم توی آسمون ، میگفتم این ستاره ی منه . بیست و هفت سال بعد که فهمیدم چراغ دکل مخابراته ، کمرم شکست !         بگذریم . .

به یاد دوران کودکی ، به سراغ کتابهای آن دورانم رفتم . 

 با خوندن هر ورق از کتابهام ، حس میکنم باید با کارت صد آفرین سوم دبستان ، توی اوج از تحصیل خداحافظی می کردم . 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نوجوان سالم